کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

 


 

سرهنگ همینکه در قوطی قهوه را برداشت متوجه شد که مقدار خیلی کمی قهوه در ته قوطی باقی مانده است.  قوری فی را از روی اجاق برداشت و نصف آبش را روی کف اتاق ریخت و با چاقورسوبات قهوه را از بدنه قوری تراشید تا تراشه های رسوبات در ته قوری جمع شد ودوباره قوری را روی اجاق گذاشت.

در حینی که منتظر جوش آمدن آب بود، روی جاشیه بخاری سنگی  با قیافه ای معصومانه ولی  مطمِن  نشست.سرهنگ احساس بدی داشت،  فکرمی کرد که قارچ و گیاه های سمی در داخل شکمش رشد کرده اند.

ماه اکتبر بود و صبح بدی که تحملش حتی برای مردی مثل او مشکل شده بود. مردی که بسیاری ار این روزهای سخت و بد  را در گذشته پشت سر گذاشته بود

در  شصت سالی که از پایان جنگ داخلی گذشته بود، سرهنگ هیچکاری جز صبر کردن نکرده بود.  

 ماه اکتبر که تازه از راه رسیده بود یکی از آن موارد استثنایی بود.

 همسرش همینکه دید که سرهنگ با فنجان قهوه وارد اتاق خواب شد، در پشه بند را بالا زد.  شب قبل یکی از آن  حملات سخت آسم بهش دست داده بود و حالا اخساس کسالت و خستگی میکرد اما بهر حال در تختخواب نشست و فتجان قهوه را از دست سرهنگ گرفت و پرسید "پس برای خودت چی؟"

سرهنگ گفت " من قهوه ام را خورده ام. هنوز یک قاشق پر قهوه باقی مانده بود".

در آن لحظه صدای ناقوس بلند شد. سرهنگ کلا یادش رفته بود که زمان تشییع جنازه شده بود.

در حینی که همسرش قهوه اش را میخورد، سرهنگ یک سر نعنویش را از حلقه اش در آورد و آن را جمع کرد و پشت در گذاشت.

زن که بفکر مرد مُرده افتاده بود گفت " می دانی او در سال 1922 بدنیا آمده بود. درست یک ماه بعد از بدنیا آمدن پسرمان ، روز هفدهم آوریل" و همچنین که بسختی نفس میکشید به نوشیدن قهوه اش ادامه داد.

زن که پشتش خمیده شده بود و کمی هم رنگ پریده بنظر می آمد، هرچند که نامرتب نفس میکشید اما سوالاتش همراه با تحکُم بود. هنگامی که قهوه اش را تمام کرد  و هنور هم به مرد مُرده فکر می کرد رو به سرهنک کرد و گفت " باید خیلی سخت باشه که آدم در ماه اکتبر بمیره". سرهنگ بی توجه به حرفهای زنش پنجره را باز کرد و در فکر فرو رفت. همچنان که به علفهای سبز تیره که از خاک سرزده بودند نگاه می کرد با خود گفت " پاییز به حیاط هم رخنه کرده" و بعد به خاکریزهایی که کرم ها در خاک باران خورده ساخته بودند خیره شد. سرهنگ سختی ماه اکتبر را در دلش احساس می کرد. 

" تا مغز استخوان خیس شده ام" سرهنگ گفت و زن جواب داد " زمستونه" و ادامه داد " از وقتی که بارون شروع شده مرتب گفته ام که وفتی می خوابی جورابهایت را پات کن".

سرهنگ گفت " الآن یک هفته ای میشه که با جوراب میخوابم".

باران بدون وقفه و آرام ادامه داشت. سرهنگ ترجیح میداد که خودش را در پتوی پشمی اش بپیچد و در نعنویش دراز بکشد اما صدای ناقوس دوباره مراسم تشییع جنازه و تدفین را بخاطرش آورد. در حالیکه بطرف وسط اتاق حرکت کرد، زیر لب با خود گفت "ماه اکتبره" و در آن لحظه بود  که بیاد آورد که پای خروسش را به پایه میز بسته است. خروسش یک خروس جنگی بود.

سرهنگ بعد از اینکه فنجان قهوه را به آشپزخانه برد به کوک کردن ساعت دیواری شان  که در جعبه ای جوبی قرارداشت پرداخت.

یر خلاف اتاق خواب که باریک و کوچک بود، اتاق نشیمن بزرگ و دلباز  بود با چهارتا صندلی در دور یک میز نسبتا کوچک غذاخوری با یک مجسمه گچی گربه وسط آن. به روی دیوار مقابل ساعت دیواری، قاب عکسی که زنی را با لباسی ظریف ابریشمی  احاطه شده در دسته های گل رز نشان میداد آویزان بود. 

ساعت بیست دقیقه بعد از هفت بود که سرهنگ کوک کردن ساعت را تمام کرد و خروسش را به داخل آشپزخانه برد و پای خروس را به پایه اجاق بست.

سرهنگ آب ظرف آبخوری خروسش را عوض کرد و یک مشت دانه ذرت جلوی خروس پاشید.

چندتا کودک که از لای شکاف حصار حانه بداخل خانه آمده بودند دور خروس در سکوت حلقه زده بودند و خروس را تماشا می کردند. 

سرهنگ  رو کرد به بچه ها و گفت: اینقدر به حیوان نگاه نکنید. خروسها اگر بهشان زیاد نگاه کنید از پا می افتند. بچه ها از جاشون تکان نخوردند. در عوض،  یکی از آنها در شروع به نواختن یک آهنگ معروف با سازدهنی اش کرد.  سرهنگ گفت " این آهنگ را امروز نزن. یه نفر تو شهر مرده ". بچه سازدهنی اش را در جیبش گذاشت . سرهمگ به اتاق خوابش رفت تا برای مراسم تدفین لباس یپوشد.  

زن بخاطر آسمش،  لباس سفید سرهنگ را اطو نکرده بود . به همین خاطر او می بایست که  آن لباس سیاه قدیمی اش را که بعد از ازدواجش جز در موارد معدودی در بر نکرده بود به تن کند.

یک مدتی طول کشید تا آنرا که بخاطر جلوگیری از بیگی همراه با چندتا نفتالین  در بین صفخات رومه پیچیده شده بود،  در ته صندوق لباسی پیدا کند. سرهنگ لباسهارا روی تختخواب پهن کرد. زن در حالیکه هنوز به مُرده فکر می کرد گفت

" تا حالا باید که آگوستین را ملاقات کرده باشه. شاید بهش نگفته که بعد از مرگش در چه شرایط سختی بسر می بریم".

سرهنگ پاسخ داد " احتمالا الآن در باره خروسها صحبت می کنند".

سرهنگ داخل صندوق یک چتر گُنده پیدا کرد. زنش آنرا در یک قرعه کشی که برای جمع آوری پول برای حزب سرهنگ بپا شده بود برده بود.

در همان شب آنها به یک نمایش رفته بودند و با اینکه باران بدون وقفه می بارید، سرهنگ ، همسرش و آگوستین، پسر شان که در آنزمان هشت ساله بود در زیر آن چتر تا آخر نمایش نشستند. حالا آگوستین مُرده بود و پارچه ساتین چتر توسط بید خورده شده بود.

سرهنگ با یک لحن قدیمی در حین باز کردن چتر گفت " ببین چه قدر از چتر مسخره مان باقی مانده" . بالای سرش چندتا سیم عجیب غریب باز شد.

"و حالا تنها بدرد شمردن ستاره های بالای سرمان می خورد".

سرهنگ لبخندی زد . زن زحمت نگاه کردن به چتر را به خود نداد. " همه چیز این جوره" و زیر لب گفت " ما زنده زنده در حال پوسیدنیم" و چشم هایش را  بست تا بتواند روی مرد مُرده تمرکز پیدا کند.

سرهنگ تراشیدن ریشش را تمام کرد. مدتهاه بود که آیینه ای برای ریش تراشی نداشت و این عمل را با کمک لمس کردن پوست صورتش انجام میداد. سرهنگ لباسهایش را بدون سر و صدا پوشید. شلوارش که روی زیرشلواریش پوشده شده بود برایش تنگ شده بود. دم پاچه هایش با دوتا ریسمان دور قوزک پاهاش جمع شده بود و شلوارش با دوتا تسمه نخی که از وسط یک قلاب رد می شد و در پشتش قرار داشت به بدنش آویزان بود. سرهنگ  کمربندی نبست. پیراهن خاکی رنگش سفت و خشک یود. یقه پیراهنش که از نوع یقه های جداشدنی بود با یک دیسک و تسمه ای باریک  به پیراهنش وصل شده بود. سرهنگ وقتی متوجه فرسودگی یقه اش شد از زدن کراوات منصرف شد.

سرهنگ  هر کاری را طوری انجام میداد که انگار یک کار آسمانی و اللهی  بود

پوست دستهایش خشک و لک لکی و نازک شده بود و استخوانهای دستهایش از زیر آن دیده میشد. قبل از اینکه کفشهای نقشدارش را بپوشد گِل های خشکیده به آنها را تراشید. همسرش وقتی اورا در لباسهای روز عروسی شان دید تازه متوجه شد که شوهرش چقدر پیر شده است.

رو به  شوهرش کرد و گفت " جوری لباس پوشیدی که انگار به یک واقعه مهمی میری" . سرهنگ جواب داد " این تدفین یک امر استثناییه. این اولین مرگ طبیعیه  که پس از سالها  داشته ایم".

هوا حدود ساعت نه صاف شد. سرهنگ آماده به بیرون شد که همسرش یقه کتش را چسبید و گفت " موهاتو شونه کن". سرهنگ تلاش کرد که موهای پرپشت خاکستری اش را با شانه ای استخوانی شانه کند ولی تلاشش بی ثمر بود.

رو به همسرش کرد و گفت " حتما شکل طوطی شده ام"

زن با کمی براندازش  کرد و با خود فکر کرد که نه، این جور نیست. سرهنگ شکل طوطی نیست. او مر خشکیده ای بود با استخوان بندی محکم که انگار با پیچ و مهره به هم وصل شده بود و اگر بخاطر سرزندگی چشمهایش نبود بعید بنظر نمی آمد که در فُرمالین خوابانده شده باشد.

همسرش گفت "همینطوری هم خوب خوب هستی" و در حینی که سرهمگ اتاق را ترک میکرد، اضافه کرد : از دکتر بپرس مگه ما تو این خونه آبجوش رو سرش ریختیم".

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش سوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه)

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش دوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه نادر هژبری)

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش اوّل ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه)

سرهنگ ,یک ,  ,قهوه ,اش ,ای ,شده بود ,کرد و ,بود و ,را به ,اش را ,گابریل گارسیا مارکز

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Empty Sky کارآفر اورنج نیوز اولين سواد آموزی وپرسش مهر در سال رونق تولید پارسیا نیوز متن آهنگ | نواتکست باسکول فروشگاهی | باسکول داستانهای کودکانه با آیسان تعميرات يخچال گلسان