ادبیات



 

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش سوّم


 

آنها در حال سکوت آنجا را ترک کردند. دکتر تمام حواسش را روی رومه ها گذاشته بود و سرهنگ هم طبق معمول مثل مردی که انگار دنبال  سکه گمشده ای می گردد  قدم بر می داشت. بعد از ظهر باز و روشنی بود. درختان بادام در میدان  آخرین برگهای پوسیده شان را می ریختند. هنگامی که به در دفتر دکتررسیدند هوا رو به تاریکی گذاشته بود.

سرهنگ پرسید " اخبار چیه؟".

دکتر چند تا از رومه ها را به او داد و گفت " کسی نمیدونه چه خبره". " مشکله بشه  بین خطوطی را که از تیغ سانسور گذشته ،  خواند".

سرهنگ سر تیتر های اصلی را خواند. اخبار جهانی. بالای صفحه روبروی مقاله ای چهار ستونه، گزارشی از کانال سویز. صفحه اول تقریبا از اطلاعیه های درج شده مراسم تدفین و سوکواری  پر شده بود.

سرهنگ گفت " امیدی به برگزاری انتخابات نیست ".

دکتر گفت " ساده و خام نباش سرهنگ"، ما پیر تر از اونیم که منتظر ناجی باشیم".

سرهنگ خواست که رومه هارا پس دهد، اما دکتر قبول نکرد.

دکتر گفت " با خودت ببرشون خونه . میتونی اونهارو امشب بخوانی و فردا برشون گردونی"

کمی بعد از ساعت هفت، صدای ناقوس کلیسا برای اعلام درجه بندی  فیلم های سانسورشده بلند شد. پدر آنجل از این  وسیله برای اعلام درجه اخلاقی بودن فیلمها که خود هرماهه دریافت میکرد استفاده میکرد. همسر سرهنگ دوازده زنگ شمرد.

 زن گفت " نامناسب برای همه.  حدود یکسالی میشه که فیلم ها برای همه نامناسب شده اند."

او پشه بند را باز کرد و زیر لب گفت " همه دنیا فاسد شده"، اما سرهنگ چیزی نگفت. قبل از آنکه دراز بکشد، سرهنگ پای خروس را به پایه تخت بست. در خانه را قفل کرد و کمی سم ضد ه داخل اتاق پاشید. بعد چراغ را روی کف اتاق گذاشت،  نعنویش را باز کرد و دراز کشید تا رومه بخواند.

او آنها را بر اساس تاریخشان ، از صفحه اول تا صفحه آخر خواند، منجمله صفحه آگهی ها را. ساعت یازده شیپور حکومت نظامی بصدا در آمد.  سرهنگ نیم ساعت بعد،  خواندن رومه را تمام کرد و در رو به حیاط را باز کرد. حیاط را تاریکی  نفوذ ناپذیری پوشانده بود. سرهنگ در حالی که پشه ها اطرافش را گرفته بودند بر روی ناودانی دیوار شاشید.  وقتی به اتاق بازگشت ، همسرش هنوز بیداربود.

همسرش پرسید " خبری در باره سربازان قدیمی؟".

سرهنگ جواب داد "هیچ". سرهنگ چراغ را قبل از آنکه وارد نعنو شود خاموش کرد، " اوایل حداقل اسامی حقوق بگیر های جدید باز نشسته را منتشر میکردند، اما در پنچ سال گدشته چیزی نگفته اند."

بعد از نیمه شب باران شروع شد. سرهنگ موفق شد که بخوابد ولی کمی بعد از بعلت متلاطم بودن روده هایش ازخواب بیدار شد. سرهنگ نشتی را در گوشه ای از سقف پیدا کرد. در حالیکه  تا گوش در پتوی پشمی فرورفته بود سعی کرد که سوراخ سقف را پیدا کند. قطره عرق سردی روی ستون فقراتش جاری شد. ار تب کرده بود. حس میکرد که انگار درون دایرهایی هم مرکز در یک تانک  پر از ژله شناور شده است. صدایی شنید. سرهنگ از درون تختخوابی که اززمان دوران انقلابی اش بود  جواب داد.

 همسرش پرسید" با کی داری حرف میزنی؟"

سرهنگ جوابداد " آن مرد انگلیسی که خودشو در اردوگاه اورلیانو باندیا بصورت یک ببر در آورده بود." سرهنگ که از تب می سوخت  در ننویش غلتی زد. "اون دوک مارل بُورو بود."

هوا نزدیک  سحر صاف شد.  سرهنگ با دومین زنگ کلیسا که مردم را به دعای صبحگاهی دعوت میکرد، از داخل ننو بیرون آمد  و خودش را در حالتی سردرگم  که با قوقولی قوقوی خروس بدتر شده بود پیدا کرد. هنوز حالت سرگیجه و استفراغ داشت.

سرهنگ  داخل حیاط شد  و از میان بوی تیره زمستان و پچ پچ هایی که به زحمت شنیده میشد بطرف توالت سرازیر شد.

داخل توالت فرنگی کوچک چوبی که سقفی از روی داشت از بوی آمونیاک پر شده بود. وقتی سرهنگ در توالت را برداشت، انبوهی مگس  از داخل آن به بیرون هجوم آورد.

زنگ، آژیر کاذب بود. سرهنگ در حالیکه روی تخته سمُباده نخورده  توالت فرنگی  چمباتمه زده بود، ناراحتی ناشی از یبوست را حس میکرد. یبوست اش  با دردی در روده هایش همراه شده بود. " هیچ شکی نیست"، او زیر لب با خود گفت. " همیشه در ماه اکتبر همینجور میشه ". و دوباره با همان ژست مطمِین و معصومانه  نشست تا تمام آن قارچها از شکمش خارج شد. سپس به خاطر خروس به اتاق خواب بازگشت.

همسرش گفت " دیشب از تب هذیان میگفتی."

همسرش  که از یک هفته حمله آسم تازه راحت شده بود شروع کرده بود  به صاف کردن رختخواب. در تمام طول صبح او همه خانه را زیر و رو کرد. سرهنگ  سعی میکرد که به یاد بیاورد.

" تب نبودش،" سرهنگ جواب داد. " خواب اون تار عنکبوت را دوباره دیدم".

مثل همیشه بعد از حمله آسم، زن با کلّی انرژی عصبی فعال شده بود. در تمام طول صبح، همه خانه را زیر و رو کرد. جای تمام اشیاء را عوض کرد بجز ساعت و  ع جوان.  زن سرهنگ آنقدر باریک و خوش بنیه بود که هنگام راه رفتن با دمپایی و لباس سیاه  تکمه بسته اش، انگار که قادر بود که از دیوار رد شود. اما قبل از ساعت دوازده، دوباره ضخامت و حجم و وزن انسانی اش  را بدست آورد.  در رختخواب مثل یک فزای تهی بود. حالاحضورش که بین گلدانهای گل سرخس و بگُنیا در گردش بود، همه خانه را پر کرده بود. زن در حالی که خاک گلدان زیر و رو میکرد   گفت " اگه سال آگوستین سر آمده بود، دوباره شروع به آوارخواندن میکردم".  

سرهنگ جوابداد "اگه دوست داری آواز بخونی، بخون، برای طحالت خوبه."

دکتر بعد از ناهار آمد.  سرهنگ و همسرش مشغول خوردن قهوه در آشپزخانه بودند که دکتر در حیاط را با هل باز کرد و با صدای بلند گفت " همه مرده اند؟"

سرهنگ از جا بلند گردید تا به او خوش آمد بگوید. در حالیکه داخل اتاق نشیمن میشد گفت " به نظر اینطوره، دکتر". " من همیشه گفته ام که ساعت تو با  لاشخورها میزان شده."

زن به اتاق خواب رفت تا برای معاینه آماده شود. دکتر با سرهنگ در اتاق نشیمن ماند. علیرغم گرما، لباسهایش بوی خوبی میداد. وقتی که زن اعلان کرد که آماده  است، دکتر پاکتی  را که  سه تا ورقه کاغذ در آن بود به سرهنگ داد و در حالیکه وارد اتاق خواب می شد و گفت " این اون چیزیه که رومه ها دیروز چاپ نکردند."

سرهنگ تا آن حد را حدس زده بود. آنها خلاصه ای از حوادث کشور بود که برای محافل مخفی بازنویس و تکثیر شده بودند.  پیش بینی هایی در باره اوضاع مقاومت مسلحانه داخل کشور.  آحساس کرد که شکست خورده است. ده سال گزارشهای زیرزمینی هنوز به او یاد نداده بود که عدم اخبار یک ماه می تواند از اخبار ماه آینده غافل گیر کننده تر باشد. سرهنگ خواندن اوراق را تازه تمام کرده بود که دکتر دوباره وارد اتاق نشیمن شد و گفت

 " این بیمار از من سالم تره.  با آسمی این چنینی، من می تونم  تا صد سال عمر کنم."  

سرهنگ با نگاهی اخم آلود به او نگاه کرد و پاکت را بدون آنکه چیزی به او بگوید به او پس داد، اما دکتر آنرا پس نگرفت و یواشکی به او گفت " ردشان کن به افراد دیگه"

سرهنگ پاکت را در جیب شلوارش گذاشت. زن از اتاقخواب بیرون آمد و گفت " دکتر، یکی از این روزها من میمیرم و ترا با خودم به جهنم میبرم." دکتر جوابش را با سکوت کلیشه ای داد. یکی از صندلی هارا بطرف میز کوچک کشید و چند تا شیشه دوای مجّانی از کیفش بیرون آورد. زن در حینی که وارد آشپزخانه میشد و گفت " صبر کن تا قهوه رو گرم کنم."

دکتر جوابداد " خیلی متشکّرم، ولی نه".  سپس بر روی نسخه ای مقدار مصرف دارو هارا نوشت.  " من بطور مطلق هر گونه فرصت اینکه مسمومم کنی را بهت نمیدهم".

زن در آشپزخانه زد زیر خنده.  وقتی دکتر نوشتن نسخه را تمام کرد آنرا با صدای بلند خواند، چون می دانست که کسی قادر نیست دستخطش را بخواند. سرهنگ سعی کرد که حواسش  را جمع کند. وقتی که زن از آشپزخانه بازگشت عوارض و اثرات تب شب قبل را در چهره سرهنگ مشاهده کرد. در حالیکه به سوی همسرش اشاره میکرد گفت " امروز صبح تب داشت". " حدود دو ساعتی را صرف چرند گویی در باره جنگ داخلی کرد".

سرهنگ از کوره دررفت. " تب نبودش" و در حالیکه تلاش میکرد به خودش مسلط شود، مصرّانه  گفت " روزی که من مریض بشم خودم را تو سطل آشغالی می آندازم."

سرهنگ برای گرفتن رومه ها به اتاق خواب رفت.

دکتر گفت "ار تعریفت ممنونم".

آنها با هم به طرف میدان روان شدند. هوا خشک بود و از گرما، قیرهای اسفالت خیابان شروع به آب شدن کرده بود. وقتی دکتر خداحافظی کرد، سرهنگ با صدای زیر و دندانهای به هم فشرده پرسید "دکتر، ما چقدر بهت بدهکار هستیم؟".

دکتر جواب داد " در حال حاضر هیچی." و اهسته با دستش به پشت سرهنگ زد و گفت " وقتی خروست بُرد،  یک صورتحساب چاق و چله برات  میفرستم."

سرهنگ برای رد کردن اعلامیه ها به همراهان و رفقای آگوستین، به مغازه خیاطی رفت. از زمانی که همرزمانش یا کشته یا از شهر تبعید شده بودند و خود به مردی که هیچ اشتغالی نداشت جز انتظار نامه کشیدن در روزهای چمعه، این مغازه خیاطی تنها ملجا و پناه گاهش شده بود.

گرمای بعدازظهر، به زن انرژی تازه ای بخشیده بود. نشسته کنار جعبه ای از لباسهای کهنه در ایوان در میان گلهای بگُنیا، دوباره مشغول کار همیشگی دوختن لباسی نو از هیچ شده بود.  او  یقه را از آستین ، سردست ها را از پشت و تکه پارچه هایی مربع شکل، بطور کامل اما از رنگهای مختلف دوخت. زنجره ای در حیاط  خواندن شروع کرد. خورشید رنگ میباخت، اما او پایین رفتن آنرا پشت گلهای بگُنیا ندید. تنها هنگام  دم غروب وقتی سرهنک بخانه بازگشت سرش را از بلند کرد. سپس دستهایش را پشت گردنش قلاب کرد و گردنش را ماساژ داد و بعد  مفاصل انگشتانش را فشار داد تا تق آنها را شنید و گفت

" گردنم مثل چوب خشک شده".

سرهنگ گفت " همیشه همینطور بوده" و وقتی دید که پیکر همسرش از تکه پارچه های رنگارنگ پوشیده شده گفت " شبیه کلاغ جار شده ای".   زن در جواب گفت

"آدم بایستی نصف کلاغ جار باشه تا بتونه تو رو لباس بپوشونه" و بعد پیراهنی را که از رنگهای مختلف دوخته شده بود  بجز یقه و سردستهایش که یکرنگ بودند سر دست گرفت و گفت " در جشنها فقط کافیه که کتتو از تن ات در آری".

زنگ ناقوس ساعت شش  صدایش را قطع کرد. در حالیکه بطرف اتاق خواب راه افتاد با صدای بلند به دعآ کردن پرداخت " فرشتگان خدا به مریم ندا آوردند".

سرهنگ با بچه هایی که بعد از مدرسه برای دیدن خروس آمده بودند صحبت کرد. بعد از آن بخاطر آورد که برای روز بعد ، ذرتی باقی نمانده است و دخل اتاق خواب شد تا از همسرش پول بگیرد. زن گفت " فکر میکنم فقط پنجاه  سنت باقی مانده."

او عادت داشت که پول را در گوشه دستمالی گره بزند و زیر تشک نگهداری کند.

آن باقیمانده پولی بود که از فروش ماشین خیاطی آگوستین نصیب شان شده بود.  در نه ماه گذشته،  آنها آن پول را خرده خرده برای احتیاجات خود و خروس خرج کرده بودند. حالا فقط دوتا بیست سنتی و یک ده سنتی بیشتر باقی نمانده بود.

زن گفت :" یه پوند ذرت بخر و با بقیه اش چهار اونس پنیر و قهوه برای  فردا" و
  یه فیل طلایی تا به سر در خونه آویزون کنیم". سرهنگ ادامه داد " ذرت به تنهایی چهل و دو سنته."

آنها برای مدتی فکرکردند. زن اوّل گفت " خروس حیوونه و میتونه صبر کنه". اما حالت نگاه و قیافه شوهرش باعث گردید که ادامه ندهد. سرهنگ روی لبه تخت نشست با آرنج هایش روی پاهایش و در حالیکه سکه های پول را در دستهایش می چرخاند بعد از مدتی گفت " این بخاطر من نیست،" "اگه مربوط به من بود  همین امشب از خروس قیمه درست میکردم. یه خوراک پنجاه پزویی برای آدم  خیلی خوبه ." سپس کمی تامل کرد تا پشه ای را روی گردنش له کند. بعد با چشمهایش همسرش را در دور اتاق دنبال کرد.

"چیزی که منو ناراحت میکنه  اینه که این  پسرهای بیچاره همه دارن پولاشونو جمع میکنن". زن دوباره بفکر فرورفت  و بعد در حالیکه سمپاش ه کش را در دست گرفته بود چرخ کاملی زد. سرهنگ در رفتار و نگرش  زن  که انگار ارواح خانه را برای م بخود میخواند  چیزی غیر واقعی  یافت. سرانجام زن چراغ را روی طاقچه بالای بخاری که چیزی روی آن نوشته شده بود گذاشت و با چشمهای میشی رنگش به چشمهاش میشی  سرهنگ چشم دوخت وگفت

" ذرت را بخر،" " خدا میدونه  یه جوری سرش میکنیم."

همه هفته بعد، هر بار که بر سر سفره می نشستند، سرهنگ تکرار میکرد

" این همان معجزه تکثیر نانه".

با ظرفیت شگفت آوری که زن در دوختن، رفو کردن و وصله کردن داشت ، انگار که به کشف اداره کردن خانه با هیچ پولی دست یافته بود.

ماه اکتبر آتش بس اش را تمدید کرده بود .  برودت جایش را با خوابزدگی عوض کرده بود. آرام شده از گرمای خورشید برنگ مس، زن سه روز بعد از ظهرش را به آرایش پیچیده و مرتب کردن موهایش وقف کرد. سرهنگ،  در یکی از آن بعد از ظهرها، هنگامی که زن با شانه ای که چند تا از دندانه هایش افتاده بود مشغول باز کردن گره های گیسوی بلند آبی بافته شده اش بود، گفت

" مراسم دعای بزرگ شروع شده".

بعد از ظهر روز بعد، زن که در حیاط نشسته بود با پارچه ای سفید بر روی پاهایش ، موهایش را با شانه ای ظریف شانه کرد تا شپش هایی که موقع حمله آسمش در موهایش زاد و ولد کرده بودند از موهایش جدا سازد. در آخر، موهایش را با عرق سنبل شست و صبر کرد تا خشک شود. سپس آنرا پشت گردن خود، در دو حلقه، با گیره مو جمع کرد.

هنگام شب، بیخواب در ننویش، سرهنگ دلواپس سرنوشت خروسش بود. امّا روز چهارشنبه، خروس را وزن کردند و او در شرایط بدنی خوبی بود.

بعد از ظهر آن روز ، رفیقان آگوستین غرق در رویای اینکه پول زیادی از بابت پیروزی خروس در شرط بندی بدست خواهند آورد، منزل سرهنگ را ترک کردند.  سرهنگ  هم احساس خوبی پیدا کرده بود. همسرش موهایش را کوتاه کرد. سرهنگ در حینی که با دستایش موهایش را امتحان میکرد گفت " بیست سال از سنّم کم کردی". همسرش اندیشید که شوهرش درست میگوید. گفت " وقتی حالم خوبه، مُرده رو زنده میکنم.

اما روحیه بالایش چند ساعتی بیشتر طول نکشید. در خانه بجز ساعت و قاب عکس چیز دیگری برای فروش باقی نمانده بود. پنج شنبه شب بعلت کمبود و محیودیت وضع مالی شان، زن دلواپسی اش را نشان داد.

سرهنگ تسلایش داد و گفت " نگران نباش، پست فردا میاد."

 

 

 



 

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش دوّم

 

 

 

خانه سرهنگ و همسرش نزدیک حاشیه شهر بود. خانه ای با سقفی پوشیده از الیاف و حصیر که گچ دیوارهایش ورق ورق شده بود.

هرچند که باران بند آمده بود ولی هوا همچنان رطوبی بود. سرهنگ از کوچه ای که در هر دو طرفش ردیفی از خانه ها قرار داشت  بطرف میدان سرازیر شد.

همینکه به خیابان اصلی رسید لرزه ای بدنش را فراگرفت. تا آنجا که چشم کار میکرد ،  خیابان از گُل پوشیده شده بود. زنها در جامه های سیاه دم در خانه هاشان منتظرمراسم تشییع جنازه بودند.

وقتی به میدان رسید نم نم بارا ن دوباره شروع شد. صاحب سالن بیلیارد سرهنگ را از دم در سالنش دید و با دستهای دراز شده بطرف سرهنگ فریاد زد " سرهنگ! صبر کن تا بهت یک چتر قرض بدهم". سرهنگ بدون اینکه سرش را برگرداند جواب داد " متشکرم. همینطور خوبم". صفوف تشییع کنندگان هنوز از کلیسا خارج نشده بودند. مردها یا لباس سفید و کراواتهای مشکی  در زیر چترهای بارانی شان جمع شده بودند و یواش صحبت میکردند. یکی از آنها سرهنگ را دید و پرید وسط میدان و با صدای بلند به سرهنگ گفت " رفیق، بیا زیر چتر". سرهنگ گفت " ممنون رفیق" ولی دعوتش را نپذیرفت.

سرهنگ وارد خانه شد و مستقیما به طرف اتاق عزاداری  و مادر متوفی حرکت کرد. اولین چیزی که نظرش را به خود جلب کرد بوی انواع گلهای مختلف بود و پس از آن گرمای هوا  که انگار افزایش پیدا کرده بود. سرهنگ تلاش کرد راهش را از میان جمعیت به طرف اتاق خواب پیدا کند، اما یک نفر دستش را به پشت او گذاشت واو را به طرف عقب اتاق، نقطه ای که گروهی با چهره های بهت زده به دهان و دماغ مرده خیره شده بودند هُل داد.

مادر مرد مُرده  با یک بادبزن حصیری مگسها را از تابوت  می پراند. زنهای دیگر همه در لباسهای سیاه عزاداری  با قبافه هایی که  انگار به آب رودخانه خیره شده بودند  به مرده نظر دوخته بودند. بطور دستجمعی صدایی از عقب اتاق بلند شد. سرهنگ رنی را کنار زد و دستش را روی شانه مادر مرد مُرده گذاشت و گقت " بینهایت متاسفم". زن  بدون انکه سرش را برگرداند، دهانش را باز کرد و ناله ای کرد. سرهنگ شروع به حرکت کرد. حس کرد که توسط جمعیتی بی فرم و معترض به سوی مُرده هل داده می شود. سعی کرد که دست آویزی با استحکام پیدا کند ولی دیوار را پیدا نکرد.  یک نفر با صدایی آرام در گوشش گفت " سرهنگ، مواظب باش". سرهنگ سرش را چرخاند و خودش را رودر روی مرده یافت.

  سرهنگ مُرده را از آن جهت که  لباس سفیدی به تنش پوشانده بودند و شیپورش را هم در دستش گذاشته بودند و مثل خودش خشک و بی رمق شده بود و هم از آن جهت که او را به حرکت آورده بودند  درست  بجا نیاورد.  

سرهنگ وفتی سرش را برای یک نفس هوای تازه  بلند کرد متوجه شد که تابوت  به نزدیکی در و میان گلهایی که زیر فشار جمعیت  له شده بودند رسیده است.

سرهنگ خیس عرق شده بود و همه مفاصلش درد میکرد.  چند لحظه بعد که دانه های باران پلکهایش را ناراحت کرد متوجه شد که دوباره در خیابان است. یکنفر بازویش را گرفت و گفت " عجله کن رفیق، من منتظرت بودم".

آن شخص ساباس بود، پدر خوانده پسر مُرده اش و تنها رهبری از حزبش که از چنگ  تعقیب و آزارو اذیت ی در رفته بود.سرهنگ گفت " ممنون رفیق" و آهسته زیر چتر براه ادامه داد. مارش عزاداری شروع به نواختن کرد. سرهنگ  که متوجه نبودن شیپور در دسته مارش شده بود برای اولین بار مطمین شد که مرد، براستی مُرده است.

سرهنگ زیر لب باخودش گفت " مرد بیچاره".

ساباس گلویش را صاف کرد و چتر را بخاطر اینکه از سرهنگ کوتاه تر بود در دست چپش طوری که دسته آن تقریبا نزدیک سرش قرار گرفته بود گرفت.

وقتی ردیف مشایعه کنندگان میدان را ترک کردند سرهنگ و ساباس شروع به صحبت کردند. ساباس سرش را بطرف سرهنگ چرخاند و گفت "رفیق، چه خبر از خروس؟". سرهنگ جواب داد " هنوز هستش". در آن لحظه یکی  فریاد زد

 " مُرده را کجا می برند؟". سرهنگ سرش  را بلند کرد ودید که شهردارروی بالکنی با صورتی پف کرده و نتراشیداما با ژستی اعیان وار ایستاده است.

چند لحظه بعد سرهنگ صدای پدر " انجل" را که به طرف شهردار فریاد میزد را شنید.

سرهنگ صحبت خودش را با ساباس در میان ضربات باران به پشت چتر به سختی دنبال میکرد.

ساباس پرسید "موضوع چیه؟". سرهنگ چواب داد "هیچی. تشییع جنازه امکان داره از جلوی مرکز پایس رد نشه".

ساباس با حالت تاکید گفت " فراموش کرده بودم". " من همیشه فراموش میکنم که ما در حت نظامی هستیم".

" اما  این که شورش نیست". سرهنگ جواب داد " این تشییع جنازه یک موسیقیدان فقیره".

مسیر مشایعت کنندگان تغییر کرد. وقتی از محله های فقیر نشین رد می شدند،  زنها در حین تماشای  سوکواران، در سکوت ناخنهای خود را می جویدند ولی بعد به میان خیابان ریختند و با فریاد ستایش آمیز با مرده وداع و خداحافظی کردند. انگار که مرد مُرده صدایشان را می شنوید.

سرهنگ در قبرستان احساس کرد که مریض شده است. وقتی ساباس اورا بطرف دیوار کشاند تا برای تابوت مُرده راه باز کند به او لبخندی زد، اما با قیاقه خشک سرهنگ روبرو شد.

ساباس پرسید " رفیق چته ؟".

سرهنگ آهی کشید و جواب داد " ماه اکتبره".

از همان خیابانی که رفته بودند بازگشتند. خیابان خلوت بود و آسمان صاف و آبی. سرهنگ با خود فکر کرد که بارندگی تمام شده است و احساس کرد که حالش بهتر شده است و لی هنوز هم افسرده بود.

ساباس رشته افکارش را گسست و گفت " از دکتر بخواه معاینه ات کنه". سرهنگ حواب داد " مریض نیستم". "اشکال اینه که در ماه اکتبر همیشه احساس میکنم که حیوانات در شکمم خونه کرده اند".

ساباس گفت "آه"  و دم در خانه دو طبقه نو سازش که  پنجره های اهنی

مشبکی داشت با سرهنگ  خداحافظی کرد.

سرهنگ بطرف خانه اش روان شد تا هرچه زودتر از دست آن لباسها راحت شود.

سرهنگ بعدا دوباره  جهت خرید یک بسته قهوه و نیم پاند دانه ذرت برای خروسش از مغازه ِ سر نبش خیابان از خانه خارج شد.

سرهنگ با آنکه  روزهای پنج شنبه ترجیح میداد که در نعنویش بماند، به مراقبت از  خروسش پرداخت. هوا برای چند روزی گرفته بود. درتمام طول هفته حس میکرد که در شکمش علف رشد کرده است.

برای چندین شب از بیخوابی و همچنین از سوت کشیدن ریه های آسمی زنش زجر برد. اما جمعه بعد از ظهر، انگار که ماه اکتبر آتش بس اعلام کرد. دوستان و همراهان آگوستین که کارگرهای مغازه خیاطی واز هواداران پر و پا قرص مسابقه خروس بازی بودند از فرصت بدست آمده برای بررسی اوضاع خروس استفاده کرده و بدیدن خروس آمدند.  حال و اوضاع خروس خوب بود.

موقعی که در خانه با همسرش تنها شد، سرهنگ به اتاق خواب باز گشت . حال همسرش بهتر شده بود.

همسرش پرسید " خب چی گفتن؟"

سرهنگ جواب داد " خیلی مشتاقند". " میگفتن که پول هاشونو دارن جمع میکنن که روی خروس شرط بندی کنن".

 

زن گفت " نمیدونم که در این خروس بد شکل چه چیزی می بینن". " به نظر من که غیر عادیه، کله ش نسبت به پاهاش خیلی کوچکه".

سرهنگ جواب داد " همه میگن که در این منطقه بهترینه". " حدود پنجاه پزو می ارزه".

در نظرسرهنگ ، نگهداشتن خروس بخاطر نظر دیگران و یا ارزش مالی آن نبود، بلکه بدلیل  اینکه یادآور و  میرای بود از پسرشان که نه ماه پیش در حین توزیع اعلامیه ضد دولتی در یک مسابقه خروسبازی  در منطقه به ضرب گلوله کشته شده بود. "

" یک سراب پرخرج"، زن گفت. "وقتی ذرت تموم بشه اونوقت باید جگرمونو بجا غذا بهش بدیم". سرهنگ در حینی که در پستو دنبال شلوار سفیدش می گشت مدتی فکر کرد و بعد گفت " این فقط برای چند ماهه". " ما که ازقبل میدونیم که یه مسابقه در ماه ژانویه برگزار میشه. بعد از اون، میتونیم با قیمت بیشتری بفروشیمش".

شلوار احتیاج به اطو داشت. زن آنرا روی اجاق پهن کرد و دوتا آهن دسته دار را روی ذغال جهت داغ شدن گداشت.

همسرش پرسید " حالا چرا برا بیرون رفتن اینقدر تعجیل داری؟"

" نامه".

زن در حالیکه به اتاق خواب بر میگشت گفت  " فراموش کرده بودم که امروز جمعه ست".

سرهنگ کت و کفشش را پوشیده بود ولی شلوارش را هنوز به پا نکرده بود.

زن متوجه کفشهایش شد و گفت " عمر این کفشها  دیگه سر اومده. اون چرمی های  نقشداررا پات کن.

سرهنگ احساس کرد که طرد شده است.

با اعتراض گفت " اونها مثل کفش بچه های یتیم اند". " هر وفت اونهارو می پوشم احساس میکنم که مثل آدم هایی که از دیوانه خانه فرارکرده اند شده ام".

زن گفت " ما یتیم های پسرمون هستیم".

زن اینبار هم توانست که اورا متقاعد کند. سرهنگ قبل از انکه سوت قایق موتوری بصدا در آید بطرف بندرگاه حرکت کرد با کفشهای چرمی منقوش، شلوارسفید بدون کمربندو پیراهنی بدون یقه .

سرهنگ از داخل مغازه موسی سوری پهلو گرفتن قایق موتوری را زیر نظر گرفته بود.  مسافرین که از بی تحرکی هشت ساعته خشک شده بودند قایق را ترک کردند. همان مسافرین همیشگی، فروشندگان دوره گرد و افرادی که هفته پیش شهر را ترک کرده بودند و حالا مثل همیشه برمی گشتند.

آخرین قایقی که با تلاطم در بندرگاه پهلو گرفت قایق اداره پست بود.

سرهنگ کیف حامل نامه ها را که روی سقف قایق به دودکش قایق بسته شده بود از راه دور شناسایی کرد. پانزده سال انتظار شَم او را برای این موارد تیز کرده بود و  خروس هیجان اورا. از لحظه ای که پستچی وارد قایق شد و کیف نامه هارا از دودکش باز کردو آنرا روی شانه اش انداخت سرهنگ همچنان او را زیر نظر گرفته بود.

سرهنگ پستچی را در خیابانی که به موارات بندر بود و از لابلای مغازه ها و دکه هایی که کالاهای جور و واجور را به نمایش گذاشته بودند تعقیب کرد. هر بار که او این عمل را مرتکب میشد احساس هیجان توام به ترسی به او دست میداد. دکتر در اداره پست منتظر بسته رومه اش بود.

" خانمم ازمن خواست که از شما بپرسم که مگه ما تو خونه مون آبجوش روی سرتان ریخته ایم " سرهنگ به دکتر گفت.

او دکتر جوانی بود با موهایی صاف و براق.  دندانهایش بصورت ناباورانه ای ردیف و کامل بودند. دکتر از حال همسر آسمی سرهنگ پرسید. سرهنگ بدون آنکه از پستچی که در حال گذاشتن نامه در صندوقهای کوچک پستی بود چشم بردارد گزارش دقیقی به دکتر داد. آهستگی و فس زدنهای پستچی سرهنگ را عصبانی کرده بود.

دکتر نامه ها و بسته رومه اش را تحویل گرفت . سپس بسته حاوی جزوه و اعلامیه های تبلیغاتی پزشکی را  یکطرف گذاشت و به بررسی نامه های رسیده پرداخت. در همین حال، پستچی به توزیع نامه ها به افراد حاضر پرداخته بود.

سرهنگ صندوق پستش را بدقت زیر نظر گرفته بود. یک نامه هوایی با حاشیه آبی  به تنش عصبی اش افزوده بود.

دکتر پلمب روی رومه را شکست. همانطور که سرهنگ  به صندوق پستش چشم دوخته بود و منتظراین شده بود که پستچی در جلوی آن توقف کند، دکترسر تیترهای رومه را خواند. اما  پستچی جلوی صندوق پست سرهنگ توقف نکرد.

دکتر خواندن رومه اش را قطع کرد و نگاهی به سرهنگ انداخت و بعد به پستچی که مقابل تلفن نشسته بود نگاهی انداخت و دوباره به سرهنگ نگاه کرد. دکتر گفت " ما داریم میریم". پستچی بدون آنکه سرش را بلند کند گفت " برای سرهنگ چیزی نیامده ".

سرهنگ احساس شرمساری کرد. گفتش " منتظر چیزی نبودم" و بطرف دکتر رو کرد وبا قیافه ای کودکانه  گفت " کسی به من نامه ای نمی نویسه".

 


 

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

 


 

سرهنگ همینکه در قوطی قهوه را برداشت متوجه شد که مقدار خیلی کمی قهوه در ته قوطی باقی مانده است.  قوری فی را از روی اجاق برداشت و نصف آبش را روی کف اتاق ریخت و با چاقورسوبات قهوه را از بدنه قوری تراشید تا تراشه های رسوبات در ته قوری جمع شد ودوباره قوری را روی اجاق گذاشت.

در حینی که منتظر جوش آمدن آب بود، روی جاشیه بخاری سنگی  با قیافه ای معصومانه ولی  مطمِن  نشست.سرهنگ احساس بدی داشت،  فکرمی کرد که قارچ و گیاه های سمی در داخل شکمش رشد کرده اند.

ماه اکتبر بود و صبح بدی که تحملش حتی برای مردی مثل او مشکل شده بود. مردی که بسیاری ار این روزهای سخت و بد  را در گذشته پشت سر گذاشته بود

در  شصت سالی که از پایان جنگ داخلی گذشته بود، سرهنگ هیچکاری جز صبر کردن نکرده بود.  

 ماه اکتبر که تازه از راه رسیده بود یکی از آن موارد استثنایی بود.

 همسرش همینکه دید که سرهنگ با فنجان قهوه وارد اتاق خواب شد، در پشه بند را بالا زد.  شب قبل یکی از آن  حملات سخت آسم بهش دست داده بود و حالا اخساس کسالت و خستگی میکرد اما بهر حال در تختخواب نشست و فتجان قهوه را از دست سرهنگ گرفت و پرسید "پس برای خودت چی؟"

سرهنگ گفت " من قهوه ام را خورده ام. هنوز یک قاشق پر قهوه باقی مانده بود".

در آن لحظه صدای ناقوس بلند شد. سرهنگ کلا یادش رفته بود که زمان تشییع جنازه شده بود.

در حینی که همسرش قهوه اش را میخورد، سرهنگ یک سر نعنویش را از حلقه اش در آورد و آن را جمع کرد و پشت در گذاشت.

زن که بفکر مرد مُرده افتاده بود گفت " می دانی او در سال 1922 بدنیا آمده بود. درست یک ماه بعد از بدنیا آمدن پسرمان ، روز هفدهم آوریل" و همچنین که بسختی نفس میکشید به نوشیدن قهوه اش ادامه داد.

زن که پشتش خمیده شده بود و کمی هم رنگ پریده بنظر می آمد، هرچند که نامرتب نفس میکشید اما سوالاتش همراه با تحکُم بود. هنگامی که قهوه اش را تمام کرد  و هنور هم به مرد مُرده فکر می کرد رو به سرهنک کرد و گفت " باید خیلی سخت باشه که آدم در ماه اکتبر بمیره". سرهنگ بی توجه به حرفهای زنش پنجره را باز کرد و در فکر فرو رفت. همچنان که به علفهای سبز تیره که از خاک سرزده بودند نگاه می کرد با خود گفت " پاییز به حیاط هم رخنه کرده" و بعد به خاکریزهایی که کرم ها در خاک باران خورده ساخته بودند خیره شد. سرهنگ سختی ماه اکتبر را در دلش احساس می کرد. 

" تا مغز استخوان خیس شده ام" سرهنگ گفت و زن جواب داد " زمستونه" و ادامه داد " از وقتی که بارون شروع شده مرتب گفته ام که وفتی می خوابی جورابهایت را پات کن".

سرهنگ گفت " الآن یک هفته ای میشه که با جوراب میخوابم".

باران بدون وقفه و آرام ادامه داشت. سرهنگ ترجیح میداد که خودش را در پتوی پشمی اش بپیچد و در نعنویش دراز بکشد اما صدای ناقوس دوباره مراسم تشییع جنازه و تدفین را بخاطرش آورد. در حالیکه بطرف وسط اتاق حرکت کرد، زیر لب با خود گفت "ماه اکتبره" و در آن لحظه بود  که بیاد آورد که پای خروسش را به پایه میز بسته است. خروسش یک خروس جنگی بود.

سرهنگ بعد از اینکه فنجان قهوه را به آشپزخانه برد به کوک کردن ساعت دیواری شان  که در جعبه ای جوبی قرارداشت پرداخت.

یر خلاف اتاق خواب که باریک و کوچک بود، اتاق نشیمن بزرگ و دلباز  بود با چهارتا صندلی در دور یک میز نسبتا کوچک غذاخوری با یک مجسمه گچی گربه وسط آن. به روی دیوار مقابل ساعت دیواری، قاب عکسی که زنی را با لباسی ظریف ابریشمی  احاطه شده در دسته های گل رز نشان میداد آویزان بود. 

ساعت بیست دقیقه بعد از هفت بود که سرهنگ کوک کردن ساعت را تمام کرد و خروسش را به داخل آشپزخانه برد و پای خروس را به پایه اجاق بست.

سرهنگ آب ظرف آبخوری خروسش را عوض کرد و یک مشت دانه ذرت جلوی خروس پاشید.

چندتا کودک که از لای شکاف حصار حانه بداخل خانه آمده بودند دور خروس در سکوت حلقه زده بودند و خروس را تماشا می کردند. 

سرهنگ  رو کرد به بچه ها و گفت: اینقدر به حیوان نگاه نکنید. خروسها اگر بهشان زیاد نگاه کنید از پا می افتند. بچه ها از جاشون تکان نخوردند. در عوض،  یکی از آنها در شروع به نواختن یک آهنگ معروف با سازدهنی اش کرد.  سرهنگ گفت " این آهنگ را امروز نزن. یه نفر تو شهر مرده ". بچه سازدهنی اش را در جیبش گذاشت . سرهمگ به اتاق خوابش رفت تا برای مراسم تدفین لباس یپوشد.  

زن بخاطر آسمش،  لباس سفید سرهنگ را اطو نکرده بود . به همین خاطر او می بایست که  آن لباس سیاه قدیمی اش را که بعد از ازدواجش جز در موارد معدودی در بر نکرده بود به تن کند.

یک مدتی طول کشید تا آنرا که بخاطر جلوگیری از بیگی همراه با چندتا نفتالین  در بین صفخات رومه پیچیده شده بود،  در ته صندوق لباسی پیدا کند. سرهنگ لباسهارا روی تختخواب پهن کرد. زن در حالیکه هنوز به مُرده فکر می کرد گفت

" تا حالا باید که آگوستین را ملاقات کرده باشه. شاید بهش نگفته که بعد از مرگش در چه شرایط سختی بسر می بریم".

سرهنگ پاسخ داد " احتمالا الآن در باره خروسها صحبت می کنند".

سرهنگ داخل صندوق یک چتر گُنده پیدا کرد. زنش آنرا در یک قرعه کشی که برای جمع آوری پول برای حزب سرهنگ بپا شده بود برده بود.

در همان شب آنها به یک نمایش رفته بودند و با اینکه باران بدون وقفه می بارید، سرهنگ ، همسرش و آگوستین، پسر شان که در آنزمان هشت ساله بود در زیر آن چتر تا آخر نمایش نشستند. حالا آگوستین مُرده بود و پارچه ساتین چتر توسط بید خورده شده بود.

سرهنگ با یک لحن قدیمی در حین باز کردن چتر گفت " ببین چه قدر از چتر مسخره مان باقی مانده" . بالای سرش چندتا سیم عجیب غریب باز شد.

"و حالا تنها بدرد شمردن ستاره های بالای سرمان می خورد".

سرهنگ لبخندی زد . زن زحمت نگاه کردن به چتر را به خود نداد. " همه چیز این جوره" و زیر لب گفت " ما زنده زنده در حال پوسیدنیم" و چشم هایش را  بست تا بتواند روی مرد مُرده تمرکز پیدا کند.

سرهنگ تراشیدن ریشش را تمام کرد. مدتهاه بود که آیینه ای برای ریش تراشی نداشت و این عمل را با کمک لمس کردن پوست صورتش انجام میداد. سرهنگ لباسهایش را بدون سر و صدا پوشید. شلوارش که روی زیرشلواریش پوشده شده بود برایش تنگ شده بود. دم پاچه هایش با دوتا ریسمان دور قوزک پاهاش جمع شده بود و شلوارش با دوتا تسمه نخی که از وسط یک قلاب رد می شد و در پشتش قرار داشت به بدنش آویزان بود. سرهنگ  کمربندی نبست. پیراهن خاکی رنگش سفت و خشک یود. یقه پیراهنش که از نوع یقه های جداشدنی بود با یک دیسک و تسمه ای باریک  به پیراهنش وصل شده بود. سرهنگ وقتی متوجه فرسودگی یقه اش شد از زدن کراوات منصرف شد.

سرهنگ  هر کاری را طوری انجام میداد که انگار یک کار آسمانی و اللهی  بود

پوست دستهایش خشک و لک لکی و نازک شده بود و استخوانهای دستهایش از زیر آن دیده میشد. قبل از اینکه کفشهای نقشدارش را بپوشد گِل های خشکیده به آنها را تراشید. همسرش وقتی اورا در لباسهای روز عروسی شان دید تازه متوجه شد که شوهرش چقدر پیر شده است.

رو به  شوهرش کرد و گفت " جوری لباس پوشیدی که انگار به یک واقعه مهمی میری" . سرهنگ جواب داد " این تدفین یک امر استثناییه. این اولین مرگ طبیعیه  که پس از سالها  داشته ایم".

هوا حدود ساعت نه صاف شد. سرهنگ آماده به بیرون شد که همسرش یقه کتش را چسبید و گفت " موهاتو شونه کن". سرهنگ تلاش کرد که موهای پرپشت خاکستری اش را با شانه ای استخوانی شانه کند ولی تلاشش بی ثمر بود.

رو به همسرش کرد و گفت " حتما شکل طوطی شده ام"

زن با کمی براندازش  کرد و با خود فکر کرد که نه، این جور نیست. سرهنگ شکل طوطی نیست. او مر خشکیده ای بود با استخوان بندی محکم که انگار با پیچ و مهره به هم وصل شده بود و اگر بخاطر سرزندگی چشمهایش نبود بعید بنظر نمی آمد که در فُرمالین خوابانده شده باشد.

همسرش گفت "همینطوری هم خوب خوب هستی" و در حینی که سرهمگ اتاق را ترک میکرد، اضافه کرد : از دکتر بپرس مگه ما تو این خونه آبجوش رو سرش ریختیم".

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

در آن نیامده ایّام احمد بانپور eduarchitecture باشگاه پهلوانان banochat1 مدرسه ایران کاندوم و _ ماندن# با زینب(س) # صراط(عباس) _می خواهد # kavirpcomputer قیام نو