کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد

 

رمانی از " گابریل گارسیا مارکز"

 

برگرداننده به فارسی " نادر هژبری"

بخش سوّم


 

آنها در حال سکوت آنجا را ترک کردند. دکتر تمام حواسش را روی رومه ها گذاشته بود و سرهنگ هم طبق معمول مثل مردی که انگار دنبال  سکه گمشده ای می گردد  قدم بر می داشت. بعد از ظهر باز و روشنی بود. درختان بادام در میدان  آخرین برگهای پوسیده شان را می ریختند. هنگامی که به در دفتر دکتررسیدند هوا رو به تاریکی گذاشته بود.

سرهنگ پرسید " اخبار چیه؟".

دکتر چند تا از رومه ها را به او داد و گفت " کسی نمیدونه چه خبره". " مشکله بشه  بین خطوطی را که از تیغ سانسور گذشته ،  خواند".

سرهنگ سر تیتر های اصلی را خواند. اخبار جهانی. بالای صفحه روبروی مقاله ای چهار ستونه، گزارشی از کانال سویز. صفحه اول تقریبا از اطلاعیه های درج شده مراسم تدفین و سوکواری  پر شده بود.

سرهنگ گفت " امیدی به برگزاری انتخابات نیست ".

دکتر گفت " ساده و خام نباش سرهنگ"، ما پیر تر از اونیم که منتظر ناجی باشیم".

سرهنگ خواست که رومه هارا پس دهد، اما دکتر قبول نکرد.

دکتر گفت " با خودت ببرشون خونه . میتونی اونهارو امشب بخوانی و فردا برشون گردونی"

کمی بعد از ساعت هفت، صدای ناقوس کلیسا برای اعلام درجه بندی  فیلم های سانسورشده بلند شد. پدر آنجل از این  وسیله برای اعلام درجه اخلاقی بودن فیلمها که خود هرماهه دریافت میکرد استفاده میکرد. همسر سرهنگ دوازده زنگ شمرد.

 زن گفت " نامناسب برای همه.  حدود یکسالی میشه که فیلم ها برای همه نامناسب شده اند."

او پشه بند را باز کرد و زیر لب گفت " همه دنیا فاسد شده"، اما سرهنگ چیزی نگفت. قبل از آنکه دراز بکشد، سرهنگ پای خروس را به پایه تخت بست. در خانه را قفل کرد و کمی سم ضد ه داخل اتاق پاشید. بعد چراغ را روی کف اتاق گذاشت،  نعنویش را باز کرد و دراز کشید تا رومه بخواند.

او آنها را بر اساس تاریخشان ، از صفحه اول تا صفحه آخر خواند، منجمله صفحه آگهی ها را. ساعت یازده شیپور حکومت نظامی بصدا در آمد.  سرهنگ نیم ساعت بعد،  خواندن رومه را تمام کرد و در رو به حیاط را باز کرد. حیاط را تاریکی  نفوذ ناپذیری پوشانده بود. سرهنگ در حالی که پشه ها اطرافش را گرفته بودند بر روی ناودانی دیوار شاشید.  وقتی به اتاق بازگشت ، همسرش هنوز بیداربود.

همسرش پرسید " خبری در باره سربازان قدیمی؟".

سرهنگ جواب داد "هیچ". سرهنگ چراغ را قبل از آنکه وارد نعنو شود خاموش کرد، " اوایل حداقل اسامی حقوق بگیر های جدید باز نشسته را منتشر میکردند، اما در پنچ سال گدشته چیزی نگفته اند."

بعد از نیمه شب باران شروع شد. سرهنگ موفق شد که بخوابد ولی کمی بعد از بعلت متلاطم بودن روده هایش ازخواب بیدار شد. سرهنگ نشتی را در گوشه ای از سقف پیدا کرد. در حالیکه  تا گوش در پتوی پشمی فرورفته بود سعی کرد که سوراخ سقف را پیدا کند. قطره عرق سردی روی ستون فقراتش جاری شد. ار تب کرده بود. حس میکرد که انگار درون دایرهایی هم مرکز در یک تانک  پر از ژله شناور شده است. صدایی شنید. سرهنگ از درون تختخوابی که اززمان دوران انقلابی اش بود  جواب داد.

 همسرش پرسید" با کی داری حرف میزنی؟"

سرهنگ جوابداد " آن مرد انگلیسی که خودشو در اردوگاه اورلیانو باندیا بصورت یک ببر در آورده بود." سرهنگ که از تب می سوخت  در ننویش غلتی زد. "اون دوک مارل بُورو بود."

هوا نزدیک  سحر صاف شد.  سرهنگ با دومین زنگ کلیسا که مردم را به دعای صبحگاهی دعوت میکرد، از داخل ننو بیرون آمد  و خودش را در حالتی سردرگم  که با قوقولی قوقوی خروس بدتر شده بود پیدا کرد. هنوز حالت سرگیجه و استفراغ داشت.

سرهنگ  داخل حیاط شد  و از میان بوی تیره زمستان و پچ پچ هایی که به زحمت شنیده میشد بطرف توالت سرازیر شد.

داخل توالت فرنگی کوچک چوبی که سقفی از روی داشت از بوی آمونیاک پر شده بود. وقتی سرهنگ در توالت را برداشت، انبوهی مگس  از داخل آن به بیرون هجوم آورد.

زنگ، آژیر کاذب بود. سرهنگ در حالیکه روی تخته سمُباده نخورده  توالت فرنگی  چمباتمه زده بود، ناراحتی ناشی از یبوست را حس میکرد. یبوست اش  با دردی در روده هایش همراه شده بود. " هیچ شکی نیست"، او زیر لب با خود گفت. " همیشه در ماه اکتبر همینجور میشه ". و دوباره با همان ژست مطمِین و معصومانه  نشست تا تمام آن قارچها از شکمش خارج شد. سپس به خاطر خروس به اتاق خواب بازگشت.

همسرش گفت " دیشب از تب هذیان میگفتی."

همسرش  که از یک هفته حمله آسم تازه راحت شده بود شروع کرده بود  به صاف کردن رختخواب. در تمام طول صبح او همه خانه را زیر و رو کرد. سرهنگ  سعی میکرد که به یاد بیاورد.

" تب نبودش،" سرهنگ جواب داد. " خواب اون تار عنکبوت را دوباره دیدم".

مثل همیشه بعد از حمله آسم، زن با کلّی انرژی عصبی فعال شده بود. در تمام طول صبح، همه خانه را زیر و رو کرد. جای تمام اشیاء را عوض کرد بجز ساعت و  ع جوان.  زن سرهنگ آنقدر باریک و خوش بنیه بود که هنگام راه رفتن با دمپایی و لباس سیاه  تکمه بسته اش، انگار که قادر بود که از دیوار رد شود. اما قبل از ساعت دوازده، دوباره ضخامت و حجم و وزن انسانی اش  را بدست آورد.  در رختخواب مثل یک فزای تهی بود. حالاحضورش که بین گلدانهای گل سرخس و بگُنیا در گردش بود، همه خانه را پر کرده بود. زن در حالی که خاک گلدان زیر و رو میکرد   گفت " اگه سال آگوستین سر آمده بود، دوباره شروع به آوارخواندن میکردم".  

سرهنگ جوابداد "اگه دوست داری آواز بخونی، بخون، برای طحالت خوبه."

دکتر بعد از ناهار آمد.  سرهنگ و همسرش مشغول خوردن قهوه در آشپزخانه بودند که دکتر در حیاط را با هل باز کرد و با صدای بلند گفت " همه مرده اند؟"

سرهنگ از جا بلند گردید تا به او خوش آمد بگوید. در حالیکه داخل اتاق نشیمن میشد گفت " به نظر اینطوره، دکتر". " من همیشه گفته ام که ساعت تو با  لاشخورها میزان شده."

زن به اتاق خواب رفت تا برای معاینه آماده شود. دکتر با سرهنگ در اتاق نشیمن ماند. علیرغم گرما، لباسهایش بوی خوبی میداد. وقتی که زن اعلان کرد که آماده  است، دکتر پاکتی  را که  سه تا ورقه کاغذ در آن بود به سرهنگ داد و در حالیکه وارد اتاق خواب می شد و گفت " این اون چیزیه که رومه ها دیروز چاپ نکردند."

سرهنگ تا آن حد را حدس زده بود. آنها خلاصه ای از حوادث کشور بود که برای محافل مخفی بازنویس و تکثیر شده بودند.  پیش بینی هایی در باره اوضاع مقاومت مسلحانه داخل کشور.  آحساس کرد که شکست خورده است. ده سال گزارشهای زیرزمینی هنوز به او یاد نداده بود که عدم اخبار یک ماه می تواند از اخبار ماه آینده غافل گیر کننده تر باشد. سرهنگ خواندن اوراق را تازه تمام کرده بود که دکتر دوباره وارد اتاق نشیمن شد و گفت

 " این بیمار از من سالم تره.  با آسمی این چنینی، من می تونم  تا صد سال عمر کنم."  

سرهنگ با نگاهی اخم آلود به او نگاه کرد و پاکت را بدون آنکه چیزی به او بگوید به او پس داد، اما دکتر آنرا پس نگرفت و یواشکی به او گفت " ردشان کن به افراد دیگه"

سرهنگ پاکت را در جیب شلوارش گذاشت. زن از اتاقخواب بیرون آمد و گفت " دکتر، یکی از این روزها من میمیرم و ترا با خودم به جهنم میبرم." دکتر جوابش را با سکوت کلیشه ای داد. یکی از صندلی هارا بطرف میز کوچک کشید و چند تا شیشه دوای مجّانی از کیفش بیرون آورد. زن در حینی که وارد آشپزخانه میشد و گفت " صبر کن تا قهوه رو گرم کنم."

دکتر جوابداد " خیلی متشکّرم، ولی نه".  سپس بر روی نسخه ای مقدار مصرف دارو هارا نوشت.  " من بطور مطلق هر گونه فرصت اینکه مسمومم کنی را بهت نمیدهم".

زن در آشپزخانه زد زیر خنده.  وقتی دکتر نوشتن نسخه را تمام کرد آنرا با صدای بلند خواند، چون می دانست که کسی قادر نیست دستخطش را بخواند. سرهنگ سعی کرد که حواسش  را جمع کند. وقتی که زن از آشپزخانه بازگشت عوارض و اثرات تب شب قبل را در چهره سرهنگ مشاهده کرد. در حالیکه به سوی همسرش اشاره میکرد گفت " امروز صبح تب داشت". " حدود دو ساعتی را صرف چرند گویی در باره جنگ داخلی کرد".

سرهنگ از کوره دررفت. " تب نبودش" و در حالیکه تلاش میکرد به خودش مسلط شود، مصرّانه  گفت " روزی که من مریض بشم خودم را تو سطل آشغالی می آندازم."

سرهنگ برای گرفتن رومه ها به اتاق خواب رفت.

دکتر گفت "ار تعریفت ممنونم".

آنها با هم به طرف میدان روان شدند. هوا خشک بود و از گرما، قیرهای اسفالت خیابان شروع به آب شدن کرده بود. وقتی دکتر خداحافظی کرد، سرهنگ با صدای زیر و دندانهای به هم فشرده پرسید "دکتر، ما چقدر بهت بدهکار هستیم؟".

دکتر جواب داد " در حال حاضر هیچی." و اهسته با دستش به پشت سرهنگ زد و گفت " وقتی خروست بُرد،  یک صورتحساب چاق و چله برات  میفرستم."

سرهنگ برای رد کردن اعلامیه ها به همراهان و رفقای آگوستین، به مغازه خیاطی رفت. از زمانی که همرزمانش یا کشته یا از شهر تبعید شده بودند و خود به مردی که هیچ اشتغالی نداشت جز انتظار نامه کشیدن در روزهای چمعه، این مغازه خیاطی تنها ملجا و پناه گاهش شده بود.

گرمای بعدازظهر، به زن انرژی تازه ای بخشیده بود. نشسته کنار جعبه ای از لباسهای کهنه در ایوان در میان گلهای بگُنیا، دوباره مشغول کار همیشگی دوختن لباسی نو از هیچ شده بود.  او  یقه را از آستین ، سردست ها را از پشت و تکه پارچه هایی مربع شکل، بطور کامل اما از رنگهای مختلف دوخت. زنجره ای در حیاط  خواندن شروع کرد. خورشید رنگ میباخت، اما او پایین رفتن آنرا پشت گلهای بگُنیا ندید. تنها هنگام  دم غروب وقتی سرهنک بخانه بازگشت سرش را از بلند کرد. سپس دستهایش را پشت گردنش قلاب کرد و گردنش را ماساژ داد و بعد  مفاصل انگشتانش را فشار داد تا تق آنها را شنید و گفت

" گردنم مثل چوب خشک شده".

سرهنگ گفت " همیشه همینطور بوده" و وقتی دید که پیکر همسرش از تکه پارچه های رنگارنگ پوشیده شده گفت " شبیه کلاغ جار شده ای".   زن در جواب گفت

"آدم بایستی نصف کلاغ جار باشه تا بتونه تو رو لباس بپوشونه" و بعد پیراهنی را که از رنگهای مختلف دوخته شده بود  بجز یقه و سردستهایش که یکرنگ بودند سر دست گرفت و گفت " در جشنها فقط کافیه که کتتو از تن ات در آری".

زنگ ناقوس ساعت شش  صدایش را قطع کرد. در حالیکه بطرف اتاق خواب راه افتاد با صدای بلند به دعآ کردن پرداخت " فرشتگان خدا به مریم ندا آوردند".

سرهنگ با بچه هایی که بعد از مدرسه برای دیدن خروس آمده بودند صحبت کرد. بعد از آن بخاطر آورد که برای روز بعد ، ذرتی باقی نمانده است و دخل اتاق خواب شد تا از همسرش پول بگیرد. زن گفت " فکر میکنم فقط پنجاه  سنت باقی مانده."

او عادت داشت که پول را در گوشه دستمالی گره بزند و زیر تشک نگهداری کند.

آن باقیمانده پولی بود که از فروش ماشین خیاطی آگوستین نصیب شان شده بود.  در نه ماه گذشته،  آنها آن پول را خرده خرده برای احتیاجات خود و خروس خرج کرده بودند. حالا فقط دوتا بیست سنتی و یک ده سنتی بیشتر باقی نمانده بود.

زن گفت :" یه پوند ذرت بخر و با بقیه اش چهار اونس پنیر و قهوه برای  فردا" و
  یه فیل طلایی تا به سر در خونه آویزون کنیم". سرهنگ ادامه داد " ذرت به تنهایی چهل و دو سنته."

آنها برای مدتی فکرکردند. زن اوّل گفت " خروس حیوونه و میتونه صبر کنه". اما حالت نگاه و قیافه شوهرش باعث گردید که ادامه ندهد. سرهنگ روی لبه تخت نشست با آرنج هایش روی پاهایش و در حالیکه سکه های پول را در دستهایش می چرخاند بعد از مدتی گفت " این بخاطر من نیست،" "اگه مربوط به من بود  همین امشب از خروس قیمه درست میکردم. یه خوراک پنجاه پزویی برای آدم  خیلی خوبه ." سپس کمی تامل کرد تا پشه ای را روی گردنش له کند. بعد با چشمهایش همسرش را در دور اتاق دنبال کرد.

"چیزی که منو ناراحت میکنه  اینه که این  پسرهای بیچاره همه دارن پولاشونو جمع میکنن". زن دوباره بفکر فرورفت  و بعد در حالیکه سمپاش ه کش را در دست گرفته بود چرخ کاملی زد. سرهنگ در رفتار و نگرش  زن  که انگار ارواح خانه را برای م بخود میخواند  چیزی غیر واقعی  یافت. سرانجام زن چراغ را روی طاقچه بالای بخاری که چیزی روی آن نوشته شده بود گذاشت و با چشمهای میشی رنگش به چشمهاش میشی  سرهنگ چشم دوخت وگفت

" ذرت را بخر،" " خدا میدونه  یه جوری سرش میکنیم."

همه هفته بعد، هر بار که بر سر سفره می نشستند، سرهنگ تکرار میکرد

" این همان معجزه تکثیر نانه".

با ظرفیت شگفت آوری که زن در دوختن، رفو کردن و وصله کردن داشت ، انگار که به کشف اداره کردن خانه با هیچ پولی دست یافته بود.

ماه اکتبر آتش بس اش را تمدید کرده بود .  برودت جایش را با خوابزدگی عوض کرده بود. آرام شده از گرمای خورشید برنگ مس، زن سه روز بعد از ظهرش را به آرایش پیچیده و مرتب کردن موهایش وقف کرد. سرهنگ،  در یکی از آن بعد از ظهرها، هنگامی که زن با شانه ای که چند تا از دندانه هایش افتاده بود مشغول باز کردن گره های گیسوی بلند آبی بافته شده اش بود، گفت

" مراسم دعای بزرگ شروع شده".

بعد از ظهر روز بعد، زن که در حیاط نشسته بود با پارچه ای سفید بر روی پاهایش ، موهایش را با شانه ای ظریف شانه کرد تا شپش هایی که موقع حمله آسمش در موهایش زاد و ولد کرده بودند از موهایش جدا سازد. در آخر، موهایش را با عرق سنبل شست و صبر کرد تا خشک شود. سپس آنرا پشت گردن خود، در دو حلقه، با گیره مو جمع کرد.

هنگام شب، بیخواب در ننویش، سرهنگ دلواپس سرنوشت خروسش بود. امّا روز چهارشنبه، خروس را وزن کردند و او در شرایط بدنی خوبی بود.

بعد از ظهر آن روز ، رفیقان آگوستین غرق در رویای اینکه پول زیادی از بابت پیروزی خروس در شرط بندی بدست خواهند آورد، منزل سرهنگ را ترک کردند.  سرهنگ  هم احساس خوبی پیدا کرده بود. همسرش موهایش را کوتاه کرد. سرهنگ در حینی که با دستایش موهایش را امتحان میکرد گفت " بیست سال از سنّم کم کردی". همسرش اندیشید که شوهرش درست میگوید. گفت " وقتی حالم خوبه، مُرده رو زنده میکنم.

اما روحیه بالایش چند ساعتی بیشتر طول نکشید. در خانه بجز ساعت و قاب عکس چیز دیگری برای فروش باقی نمانده بود. پنج شنبه شب بعلت کمبود و محیودیت وضع مالی شان، زن دلواپسی اش را نشان داد.

سرهنگ تسلایش داد و گفت " نگران نباش، پست فردا میاد."

 

 

 


کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش سوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه)

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش دوّم ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه نادر هژبری)

کسی به سرهنگ نامه ای نمی نویسد- بخش اوّل ( داستانی از گابریل گارسیا مارکز- ترجمه)

سرهنگ ,زن ,  ,دکتر ,ای ,اتاق ,بعد از ,شده بود ,را در ,و گفت ,در حالیکه ,گابریل گارسیا مارکز

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سهم من از زندگي چيست ؟ Hanami 花見 DIGIKALA وبلاگ نمایندگی قزوین venosgeraphic20 tikotaak برقي تعمير bazarganireza فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی